اسکورسیزی فیلمسازی است که کارگردانی را بلد است.می تواند از هر چیزی فیلمی بسازد که دست کم چند سکانس درجه یک  داشته باشد.اما آنچه که به نظر من در فیلم های اخیر این پیرمرد بازنشسته دیده می شود فرم هایی قابل ستایش حول هیچ است؛هیاهویی گول زننده.
آیریش من فیلمی است فرمالیستی.همه چیز از نظر دکوپاژ و فیلمبرداری و موسیقی و حتی کارگردانی خوب است اما نه چیزی اضافه می کند نه حرف خاصی می زند.یک دور همی و بمب خبری از فیلمسازی خاطره انگیز با بازیگرانی خاطره انگیز تا همه را سرکار بگذارد.تخم مرغ شانسی شکلاتی که داخلش هیچ چیز نیست.
اسکورسیزی قبلا هم در این موضوع کارکرده: #رفقای_خوب. کاری که در این فیلم هم سعی می کند به آن تکیه دهد یا ادای #پدر_خوانده را در آورد اما همه صحنه سازی های درجه یک و فضاسازی های ناب دهه پنجاه و کادیلاک و کلاه و اوور های بلند هم نمی تواند جای خالی نگاه متفاوت و حرف جدید و غافلگیری را پر کند.
بازی ها هم همه ضعیف از کار درآمده.بازی خشک و به ظاهر سرد #دنیرو و پر از جیغ #آل_پاچینو و بی جان #جو_پشی که سعی می کند #مارلون براندو پدرخوانده شود بیشتر از آنکه دلچسب باشد از فرم بیرون زده است‌.اغراق زیادی آل پاچینو با یک سکانس پدرخوانده هم قابل قیاس نیست.حتی سکانس های مو به مو ساخته شده اعتراف دنیرو پیش کشیش با اعتراف ال پاچینو در پدرخوانده هم خوب درنیامده است.نوع بازی دنیرو و کشتن آدم ها در ایریش من با آن حرکات دستش موقع شلیک بیشتر به بازی کودکان شبیه است تا یک فیلم گانگستری.
 قصه ایتالیای های مهاجر آمریکا و مافیا زمینه بسیاری از فیلم ها و سریال ها قرار گرفته و به نظر من فیلم بد ساختن از چنین موضوع پر مایه ای را باید مثل #وودی_آلن اخیر پای پیری و خرفتی گذاشت.برای نمونه در سریال #سوپرانو که به همین موضوع می پردازد در یکی از قسمت هایش از منابع درآمد مافیا می گوید: کشیش انقلابی به کارخانه ای می رود و کارگران را به اعتصاب و اعتراض فرامی خواند که حقوق تان پایمال شده و صاحب کارخانه نژاد پرست است‌.مدیر وقتی می بیند کارش خوابیده و راه قانونی ندارد سراغ مافیا می رود تا با زور و کتک کارگران را مجبور به برگشت کار کنند و دهان کشیش را ببندند.مافیا بعد از کتک حسابی که به کارگران می زند با کشیش نوشیدنی می زند و تازه می فهمیم که خود مافیا به کشیش پول داده تا این برنامه را بچیند و صاحب کارخانه را سرکیسه کند کارگران هم که مثل همیشه بازی خورده سرمایه.
نه خبری از این حرف هاست و نه از آن حماسه ای که کاپولا در پدرخوانده می آفریند.تنها اسکورسیزی می ماند و حسرت کاپولا شدن.
مهدی فاتحی


.
اسکورسیزی فیلمسازی است که کارگردانی را بلد است.می تواند از هر چیزی فیلمی بسازد که دست کم چند سکانس درجه یک  داشته باشد.اما آنچه که به نظر من در فیلم های اخیر این پیرمرد بازنشسته دیده می شود فرم هایی قابل ستایش حول هیچ است؛هیاهویی گول زننده.
آیریش من فیلمی است فرمالیستی.همه چیز از نظر دکوپاژ و فیلمبرداری و موسیقی و حتی کارگردانی خوب است اما نه چیزی اضافه می کند نه حرف خاصی می زند.یک دور همی و بمب خبری از فیلمسازی خاطره انگیز با بازیگرانی خاطره انگیز تا همه را سرکار بگذارد.تخم مرغ شانسی شکلاتی که داخلش هیچ چیز نیست.
اسکورسیزی قبلا هم در این موضوع کارکرده: #رفقای_خوب. کاری که در این فیلم هم سعی می کند به آن تکیه دهد یا ادای #پدر_خوانده را در آورد اما همه صحنه سازی های درجه یک و فضاسازی های ناب دهه پنجاه و کادیلاک و کلاه و اوور های بلند هم نمی تواند جای خالی نگاه متفاوت و حرف جدید و غافلگیری را پر کند.
بازی ها هم همه ضعیف از کار درآمده.بازی خشک و به ظاهر سرد #دنیرو و پر از جیغ #آل_پاچینو و بی جان #جو_پشی که سعی می کند #مارلون براندو پدرخوانده شود بیشتر از آنکه دلچسب باشد از فرم بیرون زده است‌.اغراق زیادی آل پاچینو با یک سکانس پدرخوانده هم قابل قیاس نیست.حتی سکانس های مو به مو ساخته شده اعتراف دنیرو پیش کشیش با اعتراف ال پاچینو در پدرخوانده هم خوب درنیامده است.نوع بازی دنیرو و کشتن آدم ها در ایریش من با آن حرکات دستش موقع شلیک بیشتر به بازی کودکان شبیه است تا یک فیلم گانگستری.
 قصه ایتالیای های مهاجر آمریکا و مافیا زمینه بسیاری از فیلم ها و سریال ها قرار گرفته و به نظر من فیلم بد ساختن از چنین موضوع پر مایه ای را باید مثل #وودی_آلن اخیر پای پیری و خرفتی گذاشت.برای نمونه در سریال #سوپرانو که به همین موضوع می پردازد در یکی از قسمت هایش از منابع درآمد مافیا می گوید: کشیش انقلابی به کارخانه ای می رود و کارگران را به اعتصاب و اعتراض فرامی خواند که حقوق تان پایمال شده و صاحب کارخانه نژاد پرست است‌.مدیر وقتی می بیند کارش خوابیده و راه قانونی ندارد سراغ مافیا می رود تا با زور و کتک کارگران را مجبور به برگشت کار کنند و دهان کشیش را ببندند.مافیا بعد از کتک حسابی که به کارگران می زند با کشیش نوشیدنی می زند و تازه می فهمیم که خود مافیا به کشیش پول داده تا این برنامه را بچیند و صاحب کارخانه را سرکیسه کند کارگران هم که مثل همیشه بازی خورده سرمایه.
نه خبری از این حرف هاست و نه از آن حماسه ای که کاپولا در پدرخوانده می آفریند.تنها اسکورسیزی می ماند و حسرت کاپولا شدن.
مهدی فاتحی


.
اسکورسیزی فیلمسازی است که کارگردانی را بلد است.می تواند از هر چیزی فیلمی بسازد که دست کم چند سکانس درجه یک  داشته باشد.اما آنچه که به نظر من در فیلم های اخیر این پیرمرد بازنشسته دیده می شود فرم هایی قابل ستایش حول هیچ است؛هیاهویی گول زننده.
آیریش من فیلمی است فرمالیستی.همه چیز از نظر دکوپاژ و فیلمبرداری و موسیقی و حتی کارگردانی خوب است اما نه چیزی اضافه می کند نه حرف خاصی می زند.یک دور همی و بمب خبری از فیلمسازی خاطره انگیز با بازیگرانی خاطره انگیز تا همه را سرکار بگذارد.تخم مرغ شانسی شکلاتی که داخلش هیچ چیز نیست.
اسکورسیزی قبلا هم در این موضوع کارکرده: #رفقای_خوب. کاری که در این فیلم هم سعی می کند به آن تکیه دهد یا ادای #پدر_خوانده را در آورد اما همه صحنه سازی های درجه یک و فضاسازی های ناب دهه پنجاه و کادیلاک و کلاه و اوور های بلند هم نمی تواند جای خالی نگاه متفاوت و حرف جدید و غافلگیری را پر کند.
بازی ها هم همه ضعیف از کار درآمده.بازی خشک و به ظاهر سرد #دنیرو و پر از جیغ #آل_پاچینو و بی جان #جو_پشی که سعی می کند #مارلون براندو پدرخوانده شود بیشتر از آنکه دلچسب باشد از فرم بیرون زده است‌.اغراق زیادی آل پاچینو با یک سکانس پدرخوانده هم قابل قیاس نیست.حتی سکانس های مو به مو ساخته شده اعتراف دنیرو پیش کشیش با اعتراف ال پاچینو در پدرخوانده هم خوب درنیامده است.نوع بازی دنیرو و کشتن آدم ها در ایریش من با آن حرکات دستش موقع شلیک بیشتر به بازی کودکان شبیه است تا یک فیلم گانگستری.
 قصه ایتالیای های مهاجر آمریکا و مافیا زمینه بسیاری از فیلم ها و سریال ها قرار گرفته و به نظر من فیلم بد ساختن از چنین موضوع پر مایه ای را باید مثل #وودی_آلن اخیر پای پیری و خرفتی گذاشت.برای نمونه در سریال #سوپرانو که به همین موضوع می پردازد در یکی از قسمت هایش از منابع درآمد مافیا می گوید: کشیش انقلابی به کارخانه ای می رود و کارگران را به اعتصاب و اعتراض فرامی خواند که حقوق تان پایمال شده و صاحب کارخانه نژاد پرست است‌.مدیر وقتی می بیند کارش خوابیده و راه قانونی ندارد سراغ مافیا می رود تا با زور و کتک کارگران را مجبور به برگشت کار کنند و دهان کشیش را ببندند.مافیا بعد از کتک حسابی که به کارگران می زند با کشیش نوشیدنی می زند و تازه می فهمیم که خود مافیا به کشیش پول داده تا این برنامه را بچیند و صاحب کارخانه را سرکیسه کند کارگران هم که مثل همیشه بازی خورده سرمایه.
نه خبری از این حرف هاست و نه از آن حماسه ای که کاپولا در پدرخوانده می آفریند.تنها اسکورسیزی می ماند و حسرت کاپولا شدن.
مهدی فاتحی


جهان #ژوئل_اگلوف
رئالیست محض،بی حسی و فاجعه

 

کارهای اگلوف راه را برای هر تفسیری باز می کند.می توان بحث ادبیات اکسپرسیونیستی یا امپرسیونیستی کرد یا بحث سمبلیک کرد یا ترکیبی از همه این ها؛ نشانی از هنر و ادبیات است که این امکان را برای خواننده یا منتقد فراهم می کند.
اگلوف البته زیاد توصیف نمی کند. شخصیتش را در موقعیتی خاص و منحصر به فرد قرار می دهد در دنیایی به ظاهر عجیب.در کار اگلوف تصویر و موقعیت شخصیت هاست که کار را جلو می برد.او استاد فضا سازی و ایجاد موقعیت است.
موقعیت هایی که گاه پیوستگی پیرنگی یا روایتی  به هم ندارند ولی لزوم مفهومی یا تصویری نویسنده است که این موقعیت ها را برای یک روایت کنار هم گذاشته است.هر قدر هم اتفاق ها ناپخته بماند و رها شود برای نویسنده مهم نیست.او تا انتهای هیچ چیز پیش نمی رود تنها چیزی که تا ته روایت می شود عمق فاجعه و بی حسی شخصیتی است که در آن فاجعه دست و پا می زند.
آدم های اگلوف انگار یکباره بدون هیچ گذشته ای به میان فاجعه پرتاب شده اند.آدم هایی که دوست دارند وضعیت بهتری پیدا کنند اما تلاشی برای این بهتر شدن نمی کنند.آنها در جهانی به ظاهر غریب و سورئال زندگی می کنند.جهانی که اگر دهه ها پیش نوشته می شد رئالیسم جادویی نام می گرفت و امروز به نظر من رئالیستی کم مایه است که با تخیل عمق فاجعه را پذیرفتی می کند.جهان اگلوف نه جهان سورئال و نه جادو و نه خیالی است بلکه گوشه ای از جهان واقعی است که چون در حاشیه و سکوت است دیده نمی شود:
کار در کشتارگاهی که با گذشتن از  مسیری مه گرفته به آن می رسند ، زندگی در خانه و شهری که هواپیماها با ارتفاع کم و صدای زیاد از روی آن می گذرند و هر لحظه امکان سقوط دارند،زندگی در شهری که دیوارهایش دایم در حال ترک خوردن است و ناگهان زمین دهان باز می کند و عده ای را به درون می بلعد، گور کنی و نعش کشی در شهری دور افتاده که نه کسی از آن گذر می کند و نه کسی از آن خارج می شود، شهری دود گرفته که از هر طرف بویی گندی می آید و کمترین امکان دیدن و نفس کشیدن دارد،آدم هایی که حیوانات را دنبال می کنند تا با هر زوری هست سلاخی شان کنند.
این ها شاید در فرانسه امری غریب باشد اما اینجا رئالیسمی آبکی است؛آدم های  اگلوف نه شکایتی دارند و نه کاری می کنند تا جهان شان را تغییر دهند.آنها گاهی حتی درد هم نمی کشند حتی ناراضی هم نیستند.آنچنان به شرایط و درد خو گرفته اند که خود بخشی از آن هستند
درد وقتی به طور پیوسته  از یک نقطه وارد شود از یک جایی به بعد دیگر هیچ حسی ایجاد نمی کند.این را شکنجه گران خوب می دانند؛یا باید درد را کم و زیاد کرد یا توالی اش را یا مکانش را.اما پیوستگیِ درد و فاجعه، انسان را بی حس می کند آنقدر که روایت شان از وضعیت موجود تنها به طنز است.طنز نه تنها مفری است برای گفتن حقایقی که سرراست نمی توان زد بلکه تکنیکی است برای تحمل فاجعه یا رد کردن دردش.

زبان روایت در کارهای اگلوف سرد است و نگاهش گاه طنز؛ طنز روایت نه در جا به جایی و پیرنگ بلکه در وضعیت و کنش شخصیت هاست.در موقعیتی است که در آن قرار می گیرند و گره ای است که پیش می آید و راه حلی که شخصیت ها برای رهایی از آن پیدا می کنند.مثل نشستن جلوی بادی که از دریچه فاضلاب به بیرون می زند برای گرم شدن و خشک شدن یا زندگی در چاهی و استفاده از ریشه درختان و آب های بیرون زده از لوله ها برای زیستن یا در به در میان جاده و دریا و جنگل گشتن برای پیدا کردن قبرستان تا جنازه اشان را در آن دفن کنند و .

داستان های اگلوف به نظر من ایرادهای زیادی دارد داستان ها گاهی ناتمام می ماند و ایده ها ناپخته رها می شوند روایت تکه پاره است و به راحتی مسیر عوض می کند و شرایط اولیه با روایات انتهایی ارتباطی ندارد.همه کارهای اگلوف را نمی توان در ژانر رمان دانست اما داستان های بلندی است با ایده اولیه  بکر و ویژه که ویژگی های خاص خود را دارند.

اما آنچه که کارهای اگلوف را به نظر من برخلاف نظر عده ای وحشتناک می کند نه طنز، عمق تراژدی واقعیت است.اینکه جهانی این چنینی نه هشداری برای آینده نه سورئال و نه قصه هایی خیالی و وهم برانگیز است بلکه داستان های واقعی از آدم های واقعی است که همین حوالی زندگی می کنند از کنارمان می گذرند و با ما همکلام می شوند و شاید خودمان هم یکی از آنها باشیم.

 

 

 


.
#سنگ_نبشته_ای_برای_گور_یک_جاسوس رمانی #تریلر و #جاسوسی است.یک کار کلاسیک نوشته #اریک_امبلر که نیاز به معرفی ندارد.کاری که تاثیر زبادی بر این ژانر و سینمای تریلر و جاسوسی گذاشته است.اما آنچه که این رمان ها برای خواننده اش دارد جدا از سرگرمی و هیجان می توان به پیرنگ آن اشاره کرد که می تواند یک کارگاه داستان نویسی برای #نویسندگان جوان و پیری دانست که هنوز خام دستانه نه چیزی از حادثه می دانند نه دیالوگ های روایی و نه تعلیق.کلاسی است آموزشی برای چگونه نوشتن حادثه،حضور و غیاب شخصبت و حرکت روایی.
البته این نوع داستان و روایت به واقع کلاسیک است اما دانستن و شناخت امر کلاسیک برای گذشتن از آن در نوشتن و خواندن امری واجب است.
نام این کتاب مربوط به دیالوگی در کتاب است که می گوید آن جاسوس چرا این کار را کرد و افسر پلیس می گوید شاید چون به پول احتیاج داشت و فکر میکند این می تواند سنگ نبشته گورش باشد.
امر جاسوسی برای یک شهروند چیزی بیشتر از یک درآمد نیست نیاز به پول و خطر کردن برای به دست آوردنش.تهمت زدن و به هر در و هر کس و وصله جاسوس زدن خام فکری است برای توجیه همه چیز.
امیدوارم روزی فرصتی شود تا بیشتر از #داستان_نویسی و #کارگاه_داستان نویسی بگویم.نیازی که کمبودش احساس می شود. تا راهی که ما طی کردیم و آموختیم به آن ها که علاقه مندند بیاموزیم.راهی که پیش نیازش چیزی نیست جز  کتاب خواندن، آن هم نه این و آن کتاب بلکه هر کتابی.
مهدی فاتحی


.
#بوریس_جانسون نخست وزیر شد و حزب محافظه کار اکثریت آرا را در مجلس بریتانیا به دست آورد.حزب کارگر  و #جرمی_کوربین شکست خوردند.برای ما نتیجه آرا مهم نیست بلکه نکته حائز اهمیت پایگاه رای هاست؛حزب محافظه کار حمایت خود را عمدتاً از طبقه متوسط و جماعت کارمندان و از مناطق ثروتمند انگلستان کسب می‌کند و حزب کارگر ت های اقتصادی اش بیشتر در جهت کارگران است. اما این بار طبقه کارگر هم اکثرا به محافظه کاران رای دادند‌. اتفاقی که امروز در بریتانیا افتاد سوالی قدیمی را دوباره به میان آورد:چرا عده ای برخلاف طبقه و هویت اجتماعی خود رای می دهند و انتخاب می کنند؟ 
رفتار و عقاید همیشه برآمده از منافع مادی و هویتی طبقات نیستند آنچه که عمل می کند گاهی حرف های تو خالی و پوپولیستی است گاهی مسخ شدن در تبلیغات و گاهی گیج شدن و نشناختن منافع خود است.
آنقدر که رفتن سرمربی یک تیم عده ای را عصبانی کرد و به خیابان آورد گران شدن بنزین و خالی شدن جیب شان نکرد. تلویزیون مادران و پدران ما را با تبلیغات مداوم مدافع خود می کند و آنها را پایگاه دفاع و جلوداری از فرزندان می کند.آنها سینه چاک وضع موجود می شوند و فقط  زمانی که یاد پا درد و مریضی شان می افتند و طلب دارو می کنند متوجه می شوند آنچه که سینه چاکش بودند مانع ورود دوای درد شان است.وقتی درآمدشان کفاف زندگی شان را در ماه بعد ندهد تازه می فهمند پول عنصر مهم تری از هر شعار است.
اما پوپولیست ها نگران امرواقعی که سراغ تک تک طبقات می آید نیستند آنها همیشه برای توده حرف و وعده دارند تا بر سر قدرت بمانند.
در اروپا محافظه کاری،ناسیونالیست،پوپولیست فعلا اوضاع بر وفق مرادش است.هر از گاهی هم یکی را رها می کنند در میان جمع تا چند نفر را تکه پاره کند و  به همه یادآور شوند اگر ما بر سر کار نباشیم و جلوی شان را نگیریم این ها به سراغ تان می آیند و همه تمدن را نابود می کند.هیچ ضد تبلیغی برای شرقی ها و معدن رای برای #پوپولیست های #ناسیونالیست بهتر از رها کردن یک دیوانه با چاقو و بمب میان خیابان نیست.
چگونه طبقات و خرده فرهنگ ها بر ضد خود عمل می کنند؟چگونه فرد منافع خود را نمی شناسد و تحلیل ها و تخمین ها را بر هم می زند؟ چگونه است که تندروترین های اینجا زمانی با علم کردن پرچم کوروش و هویت ملی ایرانی رای قشر متوسط را ند و در بریتانیا محافظه کاران رای کارگران را؟
همه از یک فرمول استفاده می کنند: نادانی توده، عافیت طلبی امروز،احساسات،#ملی_گرایی،دشمن سازی، و تبلیغات گسترده و عوامگرایانه.

و اما امروز ما کدام کلاه را بر سر خود گذاشتیم؟ 
مهدی فاتحی


.
پدرم پیر شده.پدری که روزگاری یک تنه از جنگ و فقر گریخته. حضورش در خانه همه را به سکوت و اطاعت وا می داشت.زور می گفت و برای همه چیز تصمیم می گرفت.حالا پیر شده و کنار خانه در سکوت نشسته.حرف نمی زند،نظری نمی دهد،عکس العملی ندارد،هیچ کس به او نگاه نمی کند،حضورش با نبودش یکی شده.اما او هنوز نفس می کشد غذا می خورد مریض می شود و آهسته آهسته و کُند گام برمی دارد.آیا او زنده است یا به مردگان پیوسته؟
#آگامبن در کتاب #باقی_مانده_های_آشویتس از تَرَکی در ارگانیسم بدن می گوید که دو بخش مجزاست؛ جسم درون را #اندام_وار می نامد که مثل گیاهی فقط جذب و دفع می کند و دیگری  حیوان بیرون است که از رابطه اش با جهان بیرون تعریف می شود.درست همانطور که در جنین، زندگی اندام وار پیش از زندگی حیوانی آغاز می شود در پیری نیز ابتدا مرگ حیوان بیرون اتفاق می افتد بعد اندام متابولیستی از کار می افتند. در پیری انسان ابتدا مرگ بیرونی صورت می گیرد اما هنوز اندام درون کار می کند.
پیرانسانی که کارکرد خارجی و حواسش از کار افتاده است، از هیچ چیز تحریکش نمی شود،چشم و گوشش درست کار نمی کند،بافت های پوستی می میرند و حساسیتش را از دست می دهد موها می ریزند.او تک افتاده در میان جمعیت می ماند. حواسش کار نمی کند، تخیل ندارد و حافظه اش نابود شده؛او دیگر با جهان پیرامونش  بیگانه است.شبیه به بیمار مرگ مغزی که هنوز اندامش کار می کند تا دستگاه ها از او جدا شوند: 
آیا او پیش از آن هم مرده بود یا با خواست قدرت و جدا شدن از دستگاه می میرد؟ 
اما چگونه است که وقتی انسان از بیرون مرده همچنان به زیستن درونی ادامه می دهد؟
طبق شواهد در آشوویتس بسیاری را به چنین وضعی می رساندند: انسان هایی که زندگی اندام وار داشتند،کسانی  که آگامبن آنها را تسلیم شده می نامد؛بقای مجزا از هر امکان شهادت.چنین انسانی مثل شخصِ در حال کما و متصل به دستگاه، کارایی زیست قدرت و حاکم را نشان می دهد.تسلیم شده،انسانی است که تنها زندگی محض می کند بدون هیچ حرف واکنش و شهادت دادن.
همه آنچه نازی ها می خواستند:هر چه شود شاهدی از شما نخواهد ماند تا شهادت دهد که چه اتفاقی افتاده.ما همه شما را تسلیم می کنیم.
آنچه امروز پیرامون ما در جهان اتفاق می افتد خود نشان از اردوگاهی است که بعضی چون مردگان از بیرون هیچ احساسی و کنشی ندارند،آنها فقط به زندگی اندام وار خو کرده اند؛می خورند و بدن باد می دهند و دفع می کنند.این ها مورد پذیرش اجتماع بیرونی و مجازی هستند؛تسلیم شدگان.
آیا ما هم به زودی به جمع تسلیم شدگان خواهیم پیوست و دیگر هیچ شاهدی باقی نخواهد ماند؟
#مهدی_فاتحی


.
هیچ رهایی بدون رهایی جامعه ممکن نیست.  آدورنو
#جوکر فیلم خوبی نیست؛چرا و به چه دلیل؟ در مطلب مفصلی که در مجله تجربه و اینجا  منتشر خواهد شد خواهم گفت.اما موضوع جوکر بحث برانگیز است اینکه خیابان متعلق به کیست و عصیان از قانون و فریاد طبقه فرودست تا کجا می رود؟ از آن مهم تر این که آیا خشونت تنها در انحصار صاحبان قدرت است یا مردمان نیز می توانند دست به خشونت بزنند؟
جوکر نه یک فرد بلکه طبقه زیردست جامعه است؛به فریاد می آید و در اولین واکنش می خواهد همه قوانین را بشکند و پولدارها را از دم تیغ بگذراند.غافل از اینکه وجود همین قانون است که او را زنده نگه داشته، وگرنه انسان اگر به حکم غریزه فردی اش عمل کند اول  نسل خودش را منقرض می کند و بعد تمام تمدن را.
فیلم از نظر ساخت و شخصیت پردازی فیلم ارزشمندی نیست؛شخصیت های به یاد ماندنی عصیانگر، از جامعه بریده و سرکوب شده زیادی در ادبیات و سینما تا کنون بوده و هست و جوکر سعی می کند حرف خوب اما دستمالی شده ای را آبکی و هالیوودی بزند.ولی به دلیل اینکه همراه با اکران فیلم در خیلی از خیابان های شرق و غرب کره زمین و همین خاورمیانه پر از مردم معترضی است که از این فشار اقتصادی و بی عدالتی به تنگ آمده اند و سر بر اعتراض گذاشتند و گاهی مثل جوکرها به تندروی و آشوب دست می زنند مورد توجه است و می تواند محفلی باشد برای حرف زدن از خودمان‌. .
جوکر در پایان فیلم از داخل ماشین شهر به آشوب کشیده و یا شاید بیدار شده از خواب را می بیند و لبخند می زند. شهری که مردمش قطعات دستگاه و ماشین تولیدند ، کسانی که با کار بیشتر باید  خرج ثروتمندان و صاحبان قدرت را بدهند. مردمی که باید هزینه رویاهای صاحبان قدرت  را بدهد و صدایش هم درنیاید. اوج فاجعه آنجاست که صاحبان قدرت و پول هیچگاه سیر نمی شوند.هر چه بیشتر بگیرند باز هم می خواهند.مردم باید نقاب دلقک  به صورت بزنند. دلقکی که چهره زیر نقابش پر از غم و اندوه است اما روی صورتش نقاشی لبخند می کشند. آنها باید خوشحال به نظر بیایند؛ همه راضی اند و می خندند به همه چیز:زخم ،تنهایی، بی پولی ،بیکاری و آینده نامعلوم.این تصویری است که تلویزیون یا دیگری دوست دارد از مردم نشان دهد.کسی که نقاب خوشحالی نزند مردم نیست. اما دلقک هم به خانه می رود و نقاب از چهره برمی دارد و کودکانش را می بیند، دلقک هم در صف نان می ایستد، دلقک هم دستانش را در جیب های خالیش می کند و روی همین پیاده رو راه می رود. دلقک هم طاقتش تمام می شود و فریاد میزند،دلقک هم غمگین می شود و کاری از لبخند تقاشی شده روی صورت برنمی آید.
#مهدی_فاتحی


. توبیاس وولف از سنت ادبی می آید که #همینگوی پرچمدار آن است اما همینگویی اخته شده.او و #ریچارد_فورد بیشتر از هر نویسنده ای تحت تاثیر کارورند هر چند که سعی می کنند بیشتر خودشان را به همینگوی و چخوف بچسبانند. در ادبیات ولف و فورد آدم ها را نه از درون(سوبژکتیو) که از بیرون نگاه می کنیم.نویسنده هیچ گاه خودش را با چالش ذهن خودش و شخصیت هایش درگیر نمی کند همه چیز صرفا نمایی بیرونی، تصویر و عکس است.سنت ادبی که بیشتر از هر نوع ادبیاتی وامدار سینماست و متن هایی که
. مجموعه شش جلدی #شب_هزار_و_دوم حاصل یکی از همکاری های من و #حامد_حبیبی در ایام جوانی است(فیلم ساختیم فیلمنامه نوشتیم انیمیشن کار کردیم و.) برای این همکاری ها روزها و شب ها بیداری کشیدیم( فقط چند بار مشقت خواندن #هزار_و_یک_شب و انتخاب داستان از آن را کشیدیمکسی که هزار و یک شب خوانده، متوجه اشارات می شود) و از در و دیوار هزینه دادیم و حاصلش شد خاطرات و دست نوشته و فیلمنامه هایی که یدند و انیمیشنی که نیمه کاره ماند نی که ترک مان کردند و .

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهترین های اندروید oil-iran عرقیات web724 آریا مبل